My lover is a Mafia [part 20]
همونطور که به روبه رو نگاه میکرد پوزخندی زد و همزمان پاش رو روز گاز گذاشت.
÷ به زودی میفهمی
°ات ویو راوی°
برای چند لحظه نگاه معناداری بهش کردی.
× حالا اگه بگی میمیری؟*توی دلت*
جای دوری نبود، فقط دو یا سه دقیقه طول کشید تا به محل قرارتون برسین. ماشین متوقف شد. انتظار باز شدن در از سمتش رو نداشتی و خب تقریبا مطمئن بودی قرار نیست همچین کاری کنه پس در رو برای خودت باز کردی و زودتر از هیونجین پیاده شدی. ساختمون بلندی روبروت بود، حداقل ۲۵ طبقه داشت... اما شما اینجا چیکار میکردین؟
÷ زود باش
نگاهتو از ساختمون گرفتی و بهش دادی؛ جلوتر منتظرت ایستاده بود تا همراهش وارد اون ساختمون بشی، تو هم منتظرش نزاشتی و قدم هاتو به سمتش برداشتی.
بعد از ورودتون نگاهی به لابی کردی، همه چیز ساده بود و این بر خلاف تصوراتت از سلیقه یه مافیا برای محل قرار بود. هیونجین که متوجه تعجبت شده بود درحالی منتظر آسانسور بود خنده ای کرد و به سمتت برگشت...
÷ نگران نباش رستورانش از لابیش خیلی مجلل تره.
× برام مهم نیست*مکث کوتاهی کردی*فقط امیدوارم غذاش خوشمزه باشه وگرنه امشب تبدیل به بدترین شب زندگیت میشه آقای هوانگ.
لبخندش با حرف آخرت محو شد. امشب همین الانشم بدترین شب زندگیش بود...
رستوران طبقه آخر بود و این یعنی سی طبقه باید بالا میرفتین. سکوت عجیبی توی آسانسور بینتون برقرار بود، هر از گاهی میخواستی حرفی بزنی و این سکوت رو بشکنی اما چه حرفی؟ هیچ حرف مشترکی بین شما دوتا وجود نداشت، تو حتی نمیدونستی چرا اینجایی...
°هیونجین ویو راوی°
با صدای گوشیش صفحه گوشی رو روشن کرد تا پیام ارسال شده رو بخونه.
(مخاطبش): رسیدی؟
÷ داخل آسانسورم، دارم میرم بالا
(مخاطبش):باشه. من همین پایینم
(مخاطبش): نگران نباش هوانگ حواسم بهت هست
(مخاطبش): یادت نشه دوربین توی جیبت رو روشن کنی.
گوشی رو خاموش کرد و توی جیبش قرار داد. نفس عمیقی کشید و با ایستادن آسانسور وارد رستوران شد.
•فلش بک،امروز ظهر•
جاده مستقیم،توی بیابون،گرمای شدید... دیگه تحمل نداشت. حدود یه ساعتی بود که داشت یه مسیر صاف رو طی میکرد که هیچ جای آبادی دَرِش دیده نمیشد. هوسوک گفته بود فقط ۶۰ کیلومتر متر راهه، پس چرا نمیرسید؟
#استری_کیدز #بی_تی_اس #هان #هیونجین #فلیکس #لینو #مینهو #چانگبین #بنگچان #جونگین #سونگمین #تهیونگ #جانگکوک #جین #جیمین #جیهوپ #نامجون #یونگی #ادیت #سناریو #فیکشن
÷ به زودی میفهمی
°ات ویو راوی°
برای چند لحظه نگاه معناداری بهش کردی.
× حالا اگه بگی میمیری؟*توی دلت*
جای دوری نبود، فقط دو یا سه دقیقه طول کشید تا به محل قرارتون برسین. ماشین متوقف شد. انتظار باز شدن در از سمتش رو نداشتی و خب تقریبا مطمئن بودی قرار نیست همچین کاری کنه پس در رو برای خودت باز کردی و زودتر از هیونجین پیاده شدی. ساختمون بلندی روبروت بود، حداقل ۲۵ طبقه داشت... اما شما اینجا چیکار میکردین؟
÷ زود باش
نگاهتو از ساختمون گرفتی و بهش دادی؛ جلوتر منتظرت ایستاده بود تا همراهش وارد اون ساختمون بشی، تو هم منتظرش نزاشتی و قدم هاتو به سمتش برداشتی.
بعد از ورودتون نگاهی به لابی کردی، همه چیز ساده بود و این بر خلاف تصوراتت از سلیقه یه مافیا برای محل قرار بود. هیونجین که متوجه تعجبت شده بود درحالی منتظر آسانسور بود خنده ای کرد و به سمتت برگشت...
÷ نگران نباش رستورانش از لابیش خیلی مجلل تره.
× برام مهم نیست*مکث کوتاهی کردی*فقط امیدوارم غذاش خوشمزه باشه وگرنه امشب تبدیل به بدترین شب زندگیت میشه آقای هوانگ.
لبخندش با حرف آخرت محو شد. امشب همین الانشم بدترین شب زندگیش بود...
رستوران طبقه آخر بود و این یعنی سی طبقه باید بالا میرفتین. سکوت عجیبی توی آسانسور بینتون برقرار بود، هر از گاهی میخواستی حرفی بزنی و این سکوت رو بشکنی اما چه حرفی؟ هیچ حرف مشترکی بین شما دوتا وجود نداشت، تو حتی نمیدونستی چرا اینجایی...
°هیونجین ویو راوی°
با صدای گوشیش صفحه گوشی رو روشن کرد تا پیام ارسال شده رو بخونه.
(مخاطبش): رسیدی؟
÷ داخل آسانسورم، دارم میرم بالا
(مخاطبش):باشه. من همین پایینم
(مخاطبش): نگران نباش هوانگ حواسم بهت هست
(مخاطبش): یادت نشه دوربین توی جیبت رو روشن کنی.
گوشی رو خاموش کرد و توی جیبش قرار داد. نفس عمیقی کشید و با ایستادن آسانسور وارد رستوران شد.
•فلش بک،امروز ظهر•
جاده مستقیم،توی بیابون،گرمای شدید... دیگه تحمل نداشت. حدود یه ساعتی بود که داشت یه مسیر صاف رو طی میکرد که هیچ جای آبادی دَرِش دیده نمیشد. هوسوک گفته بود فقط ۶۰ کیلومتر متر راهه، پس چرا نمیرسید؟
#استری_کیدز #بی_تی_اس #هان #هیونجین #فلیکس #لینو #مینهو #چانگبین #بنگچان #جونگین #سونگمین #تهیونگ #جانگکوک #جین #جیمین #جیهوپ #نامجون #یونگی #ادیت #سناریو #فیکشن
۴.۶k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.